سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این سنت هر ساله ی خونه ما شده ، که آبان که میشه برای دخترم تولد بگیرم. امسال دیگه با تمرینی که سالهای پیش داشتم از دوماه پیش داشتم مقدمات تولد رو فراهم میکردم. دوتا پیراهن تورتوری ناز نازی برای دوتا دختری خریدم که ست باشن ، تاحالا لباس ست براشون نگرفته بودم، خیلی گوگولی و ناز شدن. دیگه تم تولد گرفتم ازون مغازه ی خوشحالی فروشی توی لواسون ، و اون فروشنده ی بامزه ی خوش اخلاقش، تم یونیکورن بود و رنگ لباسشون مینت بود ، اسم فارسیش میشه سبزآبی، یا آبی سبزی :)))) اینقد رنگ خاصی بود که اخراش برای ست کردن بقیه ی وسایل به شکرخوردن افتاده بودم، ولی خب نمیخاستم با صورتی پوشیدن باز لباس تکراری بپوشن. دیگه کیک تولد سفارش دادم و خیلیم کیک خوشمزه ای از کاردراومد، مثل دفعه های قبلی بازم از یه پیچ اینستاگرامی که یه خانم کیک میپزه سفارش دادم ، خوشم میاد کیک خونه پخته بشه. برای غذا سخت نگرفتم و شام پلومرغ برای مهمونا مامانم درست کرد. و بدین ترتیب پروژه ی تولد هرساله با موفقیت تیک خورد. پشت این روزای بظاهر شاد دورانی رو میگذرونم که نمیتونم برای نوشتن ازشون کلمات مناسبی پیدا کنم، دلم نمیخاد اینقدر با جزئیات درد و رنج هارو ثبت کنم، مرور دردها اونا رو سخت تر میکنن، سعی میکنم ازشون درس زندگی برای خودم دست و پا کنم.

_ فقط میخاستم تلاشی که برای تولدگرفتن انجام دادم رو بنویسم، روزاییکه حق انتخاب داشتم که غمگین باشم و زانو غم باید بغل میکردم، فقط برای اون خنده های قشنگه بشری بلند شدم. فقط برای اون پشت چشمی که نازک کرد وقتی لباسش رو پوشید و وقتی موهاشو بالا جمع کردم حس کرد پرنسسه :-) حاضر بودم همه کار برای ساختن اون ثانیه ها انجام بدم. 


+تاریخ شنبه 103/8/19ساعت 3:37 عصر نویسنده ره گذر | نظر

ببین راه و روش خودتو مشخص کن، اگه میخای آدم دری وری باشی خب سعی کن آدم دری وری ای باشی، یعنی من شخصا با این موضوع که یه آدمی بی انصاف و بی شخصیت و بی شعور باشه هیچ مشکلی ندارم چون تو تکلیفت از اول با این جور آدما مشخصه. از اول شاید این آدم دوست صمیمی تو بشا ولی تو فاصله تو باهاش حفظ میکنی و میدونی این دوستی برای فان هست و اونو به خلوتت راه نمیدی. ولی مشکل از جایی شروع میشه که تو به یه گاو اعتماد میکنی و اون رو آدم امنت قرار میدی، چون در اولین نگاه ، در اولین برخوردا اون رو آدم امنی دونستی، بهش بها دادی ، باهاش درد دل کردی ، باهاش خاطره ساختی و بهش حتی تکیه کردی ، بهش دلبسته و وابسته شدی ، حالا این آدم یه کاری میکنه که بخدا اون آدمای ناامنه زندگیت هیچ وقت باهات نمیکردن! نمیدونم تونستم خوب بگمش یا نه، ولی بابا آدم باشید. وقتی یکی بهتون اعتماد میکنه و بهتون دلبسته میشه حداقل احترام و اعتمادش رو بباد ندید، اون آدم دیگه اون آدم سابق نمیشه، تو تمام فلسفه ی زندگی اون آدمو نابود کردی ، دیگه تا آخر عمرش با عینک بی اعتمادی به همه چی نگاه میکنه چون ممکنه هر لحظه همه چی خراب بشه. 

میخاستم یجوری بنویسم که مثلا درس زندگی طوری بشه :-) ولی کی میدونه که پشت این درساییکه زندگی بما داده چه تجربه هایی هست، چه بغضایی هست،  چه نگاهای سنگینی هست. دلم میخاد برم ، برم جاییکه هیچ کس منو نشناسه، جاییکه دست هیچ کس بهم نرسه. حقم نبود. کاش بعد از مردنم دیگه واقعا بمیرم، نمیخام عقوبتی در کار باشه ، من میبخشم همه رو و میخام بمیرم. 


+تاریخ شنبه 103/8/12ساعت 12:20 عصر نویسنده ره گذر